کد مطلب:279230 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:293

شیعه شدن غانم هندی
هفتم شیخ كلینی و ابن بابویه و دیگران رحمه الله روایت كرده اند به سندهای معتبر از «غانم هندی» كه گفت: من با جماعتی از اصحاب خود در شهر كشمیر بودیم از بلاد هند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملك بر كرسی ها می نشستیم و همه تورات و انجیل و زبور و صحف ابراهیم را خوانده بودیم و حكم میكردیم میان مردم و ایشان را دانا میگردانیدیم در دین خود و فتوی میدادیم ایشان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما میكردند پادشاه و غیراو. روزی نام حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را مذكور ساختیم و گفتیم آن پیغمبری كه در كتابها نام او مذكور است امر او بر ما مخفی است و واجب است بر ما كه تفحص كنیم احوال او را و از پی آثار او برویم. پس رأی همه بر این قرار گرفت كه من بیرون آیم و از برای ایشان احوال آن حضرت را تجسس نمایم. پس بیرون آمدم و مال بسیار با خود برداشتم پس دوازده ماه گردیدم تا به نزدیك كابل رسیدم وجماعتی از تركان برخوردند و زخم بسیار بر من زدند و اموال مرا گرفتند، حكم كابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در این وقت داود بن عباس والی بلخ بود، چون خبر من به او رسید كه از برای طلب دین حق از هند بیرون آمده ام و لغت فارسی آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متكلمین كرده ام، مرا به مجلس خود طلبید و فقها و علما را جمع كرد كه با من گفتگو كنند، گفتم: من از شهر خود بیرون آمده ام كه طلب نمایم و تجسس كنم پیغمبری را كه نام و صفات او را دركتب خود خوانده ایم، گفتند: نام او كیست؟ گفتم: محمد صلی الله علیه و آله و سلم، گفتند: آن پیغمبر ما است كه تو او را طلب مینمایی. من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پرسیدم، بیان كردند. به ایشان گفتم: میدانم كه محمد صلی الله علیه و آله وسلم پیغمبر است اما نمیدانم كه آنچه شما میگویید این است كه من او را طلب میكنم یا نه؟ بگویید او در كجا میباشد تا بروم به نزد او و سؤال كنم از او علامتها و دلالتها كه نزد من است، و در كتب خوانده ام اگر آن باشد كه من طلب مینمایم ایمان بیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است. گفتم: وصی و خلیفه او كیست؟ گفتند:ابوبكر. گفتم: نامش را بگویید این كنیت او است. گفتند: نامش عبدالله پسر عثمان است و نسب او را به قریش ذكر كردند. گفتم: نسب پیغمبر خود را بیان كنید، گفتند:گفتم: این آن پیغمبر نیست كه من طلب او مینمایم، آنكه من او را طلب مینمایم خلیفه او برادر او است در دین و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او است و پدر فرزندان او است و آن پیغمبر را فرزندی نیست بر روی زمین به غیر فرزندان این مردی كه خلیفه او است. چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: ای امیر! من دینی دارم و به دین خود متمسكم و از دین خود مفارقت نمیكنم من تادینی قویتر از آن كه دارم بیابم. من صفات پیغمبر را خوانده ام در كتابهایی كه خدا بر پیغمبرانش فرستاده است، و من از بلاد هند بیرون آمده ام و دست برداشته ام ازعزتی كه در آنجا داشتم از برای طلب او، چون تجسس كردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان كردید موافق نبود به آنچه من در كتب خوانده ام دست از من بردارید. پس والی بلخ فرستاد حسین بن اسكیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسكری علیه السلام بود طلبید و گفت: با این مرد هندی مباحثه كن. حسین گفت: اصلحك الله نزد تو فقها و علما هستند و ایشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والی گفت: چنانچه من میگویم با او مناظره كن و او را به خلوت ببر و با او مدارا كن و خوب خاطرنشان او كن. پس حسین مرا به خلوت برد بعد از آنكه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت: آن پیغمبری كه طلب مینمایی همان است كه ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفته اند آن پیغمبر محمد صلی الله علیه و آله و سلم پسر عبدالله پسر عبدالمطلب است و وصی او علی علیه السلام پسر ابوطالب پسرعبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمد صلی الله علیه و آله وسلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام كه دخترزاده محمد صلی الله علیه وآله و سلم اند، غانم گفت: من گفتم همین است آنكه من میخواستم و طلب میكردم. پس رفتم به خانه داود والی بلخ و گفتم: ای امیر! یافتم آنچه طلب میكردم«و انا اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله» علیه السلام پس والی،نیكی و احسان بسیار به من كرد و به حسین گفت: كه تفقد او بكن و از او باخبر باش. پس رفتم به خانه او و با او انس گرفتم و مسایلی كه به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ كردم، و من به حسین گفتم ما در كتب خود خوانده ایم كه محمد صلی الله علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبری بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصی و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جاری است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضی شود دنیا پس كیست وصی وصی محمد صلی الله علیه و آله و سلم؟ گفت: امام حسن و بعد از او امام حسین علیهما السلام دو پسر محمد صلی الله علیه و آله وسلم، پس همه را شمرد تا حضرت صاحب الامر علیه السلام و بیان كرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصورش بر آنكه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید. راوی گفت: پس غانم آمد به قم و با اصحاب ما صحبت داشت و در سال دویست وشصت و چهار با اصحاب ما رفت به سوی بغداد و با او رفیقی بود از اهل سند كه باو رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق، غانم گفت: خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفیق، از او جدا شدم و از بغداد بیرون آمدم تا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنی عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز كردم و متفكر بودم در آن امری كه در طلب آن سعی میكنم ناگاه مردی به نزد من آمد و گفت: تو فلانی و مرا به نامی خواند كه در هند داشتم و كسی بر آن مطلع نبود، گفتم: بلی! گفت: اجابت كن مولای خود را كه تو را میطلبد. من با او روانه شدم و مرا از راههای غیر مأنوس برد تا داخل خانه وبستانی شدم دیدم مولای من نشسته است و به لغت هندی فرمود: خوش آمدی ای فلان! چه حال داری و چگونه گذاشتی فلان و فلان را؟ تا آنكه مجموع آن چهل نفر كه رفیقان من دارند نام برد و احوال هر یك را پرسید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را به كلام هندی و میفرمود و گفت: میخواهی به حج روی با اهل قم؟ گفتم: بلی، ای سید من! فرمود: با ایشان مرو در این سال برگرد و درسال آینده برو. پس به سوی من انداخت صره زری كه نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجی خود كن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان. راوی گفت: بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند كه حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد كه حضرت او را برای این منع فرموده بودند از رفتن به سوی حج در این سال. پس به جانب خراسان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هدیه برای ما از خراسان فرستاد و مدتی در خراسان ماند تا آنكه به رحمت خدا واصل گردید.